هانا آرنت
جامعهي توتاليتر، که متمايز از حکومت توتاليتر است، در واقع يکپارچه است؛ تمامي تجليات عمومي، فرهنگي، هنري يا علمي، و تمامي سازمانها، خدمات رفاهي و اجتماعي، حتي ورزش و تفريحات، «هماهنگ» شده اند. هيچ اداره و شغلي که با جامعه سروکار داشته باشد ، از آژانسهاي تبليغاتي گرفته تا قوهي قضاييه، از بازيگري گرفته تا ژورناليسم ورزشي، از مدارس ابتدايي و متوسطه گرفته تا دانشگاهها و انجمنهاي علمي پيدا نميکنيد که از آنها پذيرش بيچون و چراي اصول حاکم خواسته نشده باشد. هرکه در حوزهي عمومي مشارکتي داشته باشد، صرف نظر از عضويتش در حزب يا عضويت در مجامع نخبگان رژيم، به نحوي شريک اعمال کل رژيم ميشود.
آنچه دادگاه ها در کليهي محکمات پس از جنگ توقع دارند اين است که متهمان نميبايست در جناياتي که آن دولت قانوني ميشمرد مشارکت ميکردند، و اين عدم مشارکت که ضوابط حقوقي براي تعيين درست و نادرست در نظر گرفته شده، مشکلات معتنابهي دقيقا در رابطه با مسووليت پيش ميآورد. زيرا اصل مساله در اينجاست که تنها کساني که به کلي از حيات عمومي پا پس ميکشيدند، کساني که هيچگونه مسووليت سياسي نميپذيرفتند، ميتوانستند از مشارکت در جنايات پرهيز کنند و از مسووليت حقوقي و اخلاقي مبرا باشند.در ميان بحثهاي توفاني بر سر مباحث اخلاقي که از زمان شکست آلمان نازي ادامه داشته است، و افشاي مباشرت کامل تمامي ردههاي جامعهي رسمي، يعني فروريختن کامل موازين رايج اخلاقي، استدلال زير در اشکال گوناگوني مطرح شده است:ما که امروز گناهکار شمرده مي شويم در واقع کساني بوديم که شغل خود را حفظ کرديم تا نگذاريم اتفاقات بدتري رخ دهد؛ تنها کساني ميتوانستند از وخامت اوضاع بکاهند و دست کم به بعضي افراد کمک کنند که در داخل نظام باقي مي ماندند؛ ما جانب حق را نگاه داشتيم بيآنکه روحمان را به شيطان بفروشيم، حال آنکه آنها که هيچ کاري نکردند، از زير بار همهي مسووليتها شانه خالي کردند و فقط به فکر خود بودند، به فکر نجات روح گرانقدرشان.اگر از نظر سياسي به اين استدلال نگاه کنيم، ممکن است معقول باشد به شرط اينکه در همان مراحل اوليه ميتوانستند يا تلاش ميکردند رژيم هيتلر را سرنگون کنند. زيرا حقيقت همين است که يک نظام توتاليتر را فقط ميتوان از درون(نه با انقلاب که از طريق کودتا) سرنگون کرد، مگر اينکه البته در جنگ شکست بخورد.(ممکن است اتفاقي از همين نوع در اتحاد شوروي قبل يا بلافاصله پس از مرگ استالين رخ داده باشد؛ نقطهي چرخش از يک نظام توتاليتر تمام عيار به يک ديکتاتوري يا استبداد تک حزبي احتمالا حذف فيزيکي بريا، رئيس پليس مخفي بود)اما مدافعان اين استدلال به هيچ وجه در شمار توطئهگران (موفق يا ناموفق) عليه هيتلر نبودند. آنان بدون استثناء کارمنداني بودند که بدون کارشناسي آنها نه رژيم هيتلر و نه جايگزين آن، يعني دستگاه اجرايي آدنائر، قادر به بقا نبودند. هيتلر اين کارمندان را از جمهوري وايمار به ارث برده بود و جمهوري وايمار هم از امپراتوري آلمان، درست همان طور که پس از هيتلر بدون هيچ مشکلي به آدنائر به ارث رسيد.در اينجا بايد يادآوري کنم که بحث شخصي يا اخلاقي، جدا از حسابرسي حقوقي، در مورد هواداران پروپاقرص رژيم به ندرت مطرح ميشود:بديهي است که آنها نمي توانستند [پس از سقوط نازيسم] احساس گناه کنند بلکه فقط احساس شکست خوردگي مي کردند، مگر اينکه تغيير عقيده ميدادند و توبه ميکردند. و با اين حال، حتي همين موضوع ساده هم مغشوش شده، زيرا زماني که سرانجام روز حساب فرارسيد، معلوم شد که هيچ هوادار پروپاقرصي وجود نداشته است، يا دست کم هيچکدام حامي برنامهي جنايتکارانهاي که به خاطرش محاکمه ميشدند، نبودهاند و مشکل اين جاست که هرچند اين ادعا دروغ بود، اما به تمامي هم دروغ نبود، زيرا آنچه در مراحل اوليه، با مردمي از نظر سياسي بي طرف، آغاز شده بود، که بي آنکه نازي باشند با آنها همکاري ميکردند، در مراحل آخر براي اعضاي حزب و حتي تشکيلات نخبگان اس اس پيش آمد:در خود رايش سوم هم نادر کساني تا اواخر کار با تمام وجود موافق جنايات رژيم بودند، با اينکه تعداد زيادي کاملا آماده بودند دست به اين جنايات بزنند.و حالا تک تک آنها، درهر جا و مقامي که بودند، مدعي اند آنان که، به هر بهانه اي، کنار کشيده و زندگي خصوصي پيشه کردند، آسانترين و غير مسوولانه ترين راه را برگزيدند.مگر اينکه البته ماندن در حوزهي خصوصي را تبديل به پوششي براي مخالفت فعال کرده باشند؛ گزينه اي که ميتوان به راحتي کنار گذاشت زيرا بديهي است که قديس يا قهرمان شدن از همه کس بر نميآيد. اما مسووليت شخصي يا اخلاقي به همه کس مربوط ميشود، آن وقت استدلال ميکنند که ماندن بر سر شغل خويش، فارغ از اينکه شرايط چيست و پيامدها کدام اند، «مسوولانه»تر بوده است.در توجيهات اخلاقي آنها بحث انتخاب ميان بد و بدتر نقشي برجسته داشته است. بنا بر اين استدلال، اگر با دو شر روبرو شويد، وظيفهي شماست که آن را که کمتر بد است انتخاب کنيد، حال آنکه اگر اصلاً از انتخاب کردن سر باز زنيد نشانهي عدم احساس مسووليت شماست.آنان که مخالف مغالطهي اخلاقي در اين استدلال هستند، معمولا به تنزه طلبي اخلاقي متهم ميشوند که به معني بيگانگي از واقعيات سياسي است. آنان را متهم مي کنند به اينکه نميخواهند دستهايشان آلوده شود؛ و بايد پذيرفت که عدم انتخاب بين بد و بدتر بيش از اينکه فلسفهي سياسي يا اخلاقي باشد (البته به استثناي کانت، که دقيقا به همين دليل غالبا به اخلاق گرايي خشک متهم ميشود) تفکري مذهبي است که بي هيچ ابهامي هر مصالحهاي با بد در مقابل بدتر را رد کرده است.چندي پيش در بحثي در اين باب، کسي گفت که در تلمود آمده است: اگر از تو بخواهند يک انسان را براي امنيت تمامي جامعه فدا کني، او را تسليم مکن؛ اگر از تو بخواهند يک زن را به متجاوز تسليم کني تا همهي زنان در امان بمانند، مگذار بيسيرتش کنند.از لحاظ سياسي ضعف اين استدلال همواره اين بوده، کساني که بد را در مقابل بدتر انتخاب ميکنند به سرعت تمام فراموش ميکنند که بد را انتخاب کردهاند. چون بدي رايش سوم سرانجام چنان ابعادي هيولايي يافت که هرقدر هم تخيل قوي ميداشتيم نميشد آن را «کمتر بد» ناميد، قاعدتا[باتجربهي جنگ جهاني دوم] ميبايست پايههاي اين استدلال براي هميشه فروميريخت اما شگفتا که چنين نشد.افزون براين، اگر به تکنيکهاي حکومت توتاليتر نگاه کنيم، مي بينيم که استدلال «کمتر بد» (که مختص نخبگان بيرون از طبقهي حاکم نيست) يکي از سازوکارهاي ماشين وحشت و آدمکشي نظام است. از اصل انتخاب بد به جاي بدتر، آگاهانه استفاده ميشود تا کارکنان دولت هچون تمامي مردم براي پذيرفتن شر به معناي دقيق کلمه آماده شوند.در اينجا ميبينيم که انسان تا چه حد از روبه روشدن با واقعيتهايي که به نحوي در تضاد کامل با چارچوب ذهني اوست اکراه دارد.متاسفانه، شستشوي مغزي آدمي و واداشتن مردم به بيشرمانه ترين و غيرمنتظره ترين رفتارها، گويي بسيار ساده تر است از اينکه کسي را مجاب کنيم، به قول معروف، از تجربه بياموزد؛ يعني به جاي کاربست مقوله ها و فرمولهايي که عميقا در ذهن ما ريشه دوانده، درحاليکه مبناي تجربي آنها مدتهاست فراموش شده، بينديشد و داوري کند؛ مقولات و فرمولهايي که پذيرفته شدنشان ناشي ازهمخواني آنها با ذهنيت است و نه مناسبتشان با رويدادهاي واقعي.
No comments:
Post a Comment